تا كه يكشب دست در دست پدرراه افتادم به قصد يك سفردر ميان راه در يك روستاخانه اي ديديم خوب و آشنا
زود پرسيدم پدر اينجا كجاستگفت اينجا خانه خوب خداست!گفت اينجا مي شود يك لحظه ماندگوشه اي خلوت نمازي ساده خواند با وضويي دست ورويي تازه كردبا دل خود گفتگويي تازه كردگفتمش پس آن خداي خشمگين خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟گفت آري خانه او بي رياستفرش هايش از گليم و بورياستمهربان وساده وبي كينه استمثل نوري در دل آيينه است
مي توان با اين خدا پرواز كردسفره دل را برايش باز كرد مي شود درباره گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چكه چكه مثل باران حرف زد