سمانه جون وقتي ازشون برام حرف ميزدي. وقتي از مهربوني هاشون و خوبي هاشون برام ميگفتي نديده دلم براشون تنگ مي شد. انگار خيلي خيلي خوب ميشناختمشون و دست هاي مهربونشون و تو دستام لمس كرده بودم. ديروز تو وبلاگ سميه جون هم وقتي عكس مهربونشونو ديدم وقتي وصف مهربونيشونو از زبون سميه جون دوباره شنيدم ،اشكام بدون وقفه مي ريختند و خيلي دلنتگ شدم برا مادر بزرگ مهربون و مومني كه هرگز نديدمش ولي در عين اين نا آشنايي، خيلي خيلي دوسشون دارم . روحشون هميشه شاد و قرين رحمت الهي باد.