گفتي خواب دلم خواست اين شعر رو بزنم.
دختر بچه اي سوار بر يک دوچرخه ي زرد رنگميخواهد برسد به انتهاييک کوچه ي بن بست چشمهايش چه برقي ميزنند در آن نگاه دور که مسير را برايش معنا ميکند..پا مي زند..در صداي خنده هاي کودکانه اش و نوازش بادتند تر پا مي زندسنگريزه اي شايد..چرخش يک لحظه ي چرخ..سکوتدردو باد که ديگر نمي وزدسايه ي مادر بزرگ که دوان دوان نزديک تر مي شود و نگاه دخترک از لا به لاي خيسي مژه هايش به انتهاي کوچه ي بن بست .......سنجاقک به اينجا که رسيد گفت: و من هر بار همين موقع از خواب مي پرم!اما بالاخره در يکي از اين خوابها تا آخر کوچه بن بست پا ميزنم!و بعد.. سبک پريد و رفت!
سمانه، عزيزم ممنون که از ما ياد مي کني.
فاطمه منم عين سناست. مي فهممت عميق
مثل هميشه نوشتت و بروز حست بي نظير بود
دوستت ميدارم خدا براي هم حفظتون کنه
با نوشته ت به اين فکر کردم که کاش توي اين شبايي که ما بيتاب خداييم کاش ميفهميديم کي دستش روي صورتمونه و اون يکي لا به لاي موهامون
عاشقتمممممممممممممممم سمانه خيلي قشنگ مينويسي
راجع به بيتابيه سنا هم شايد به خاطر دندون يا درد واکسن باشه نميدونم
آپم گلم
دلم مدت هاست گرفته به اندازه تمام دنيا يه چيزيو گم کردم که خيلي دنبالشم که بدونم چيه و اينکه کجاست؟ مي توني کمکم کني؟ حس غريبيه.
وقتي نوشتتو خوندم ساعت ها با خودم خلوت کردم و گريه کردم. گفتن اينکه نوشتت زيبا بود کافي نيست با دل بايد خوند.
عزيزمي
قابل شما خيلي بيشتر از ايناست
سلام چرا سنا شبها بيتاب شده. از واكسنشه؟ديشب سارا هم مدام تو خواب گريه مي كرد و نميداشت از كنارش تكون بخورم صبح ديدم دندون نيشش نوك زده.قلمت عالي بود خيلي قشنگ نوشتي.سمانه جون تو شب زنده داريهات وقتي دلت لرزيد ياد منم باش.