گفتي خواب دلم خواست اين شعر رو بزنم.
دختر بچه اي سوار بر يک دوچرخه ي زرد رنگميخواهد برسد به انتهاييک کوچه ي بن بست چشمهايش چه برقي ميزنند در آن نگاه دور که مسير را برايش معنا ميکند..پا مي زند..در صداي خنده هاي کودکانه اش و نوازش بادتند تر پا مي زندسنگريزه اي شايد..چرخش يک لحظه ي چرخ..سکوتدردو باد که ديگر نمي وزدسايه ي مادر بزرگ که دوان دوان نزديک تر مي شود و نگاه دخترک از لا به لاي خيسي مژه هايش به انتهاي کوچه ي بن بست .......سنجاقک به اينجا که رسيد گفت: و من هر بار همين موقع از خواب مي پرم!اما بالاخره در يکي از اين خوابها تا آخر کوچه بن بست پا ميزنم!و بعد.. سبک پريد و رفت!